میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 21 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

فصل بيست ويكم – دوباره سحر

 

 

به خودم مسلط شدم و با لبخندي كه خيلي هم از سر رضايت نبود جواب سلامش رو دادم ............... توي اين موقعيت اين يكي رو كم داشتم ............. خيلي آروم و مودبانه گفت : سوار شو ........... و در رو باز كرد ............. حال و حوصله بحث كردن رو نداشتم .......... سوار شدم ............ خستگيه يه راهپيمايي طولاني ، زماني خودش رو نشون داد كه روي صندلي نرم و راحت پورشه نشستم .......... بدون اينكه حرفي بزنه حركت كرد ....... من هم بدون اينكه سعي در گفتگويي كنم ........ به افكار عميق خودم فرو رفتم ............... خيلي دلم مي خواست بدونم براي چي به فرانسه اومده ........... مي دونستم اين ملاقات بخصوص درست بعد از رفتن نازنين مطلقا نمي تونه تصادفي باشه .......... تصميم گرفته بودم يكبار براي هميشه تكليفم رو باهاش روشن كنم . از اين موش و گربه بازي هم ديگه خسته شده بودم . اگر قرار مي شد اينجا تمومش نكنم . هرگز نمي تونستم ....... به هدفم دست پيدا كنم .............. بعد از بيست دقيقه اي رانندگي تقريبا پاريس رو دور زده بود ................... گفتم : ميشه بپرسم كجا داريم مي ريم ............... جواب داد : الان ديگه مي رسيم ............. و دوباره سكوتي سنگين حاكم شد ...................... معلوم بود اونم توي افكار خودش غوطه ور بود ......... ده دقيقه ديگه به رانندگي ادامه داد و بالا خره در مقابل يه رستوران كوچيك و دنج كه در ميون يه محوطه طبيعي بزرگ قرار گرفته بود‌ ، نگه داشت ............ نمي دونستم كجاييم ......... اما هر جا بوديم داخل پاريس نبوديم ............ بعد ها فهميدم كه اونجا يكي از شهركهاي خوش آب و هوا و عيان نشين اطراف پاريسه ................ پياده شديم و به طرف رستوران رفتيم ................. هيچكدوم اشتهايي نداشتيم ................ پس فقط دو تا قهوه سفارش داديم ............. باز تا زماني كه قهوه ها رو آوردند سكوت مطلق حاكم بين ما دوتا بود .............. گارسون قهوه ها رو آورد و دنبال كار خودش رفت ............. در يك لحظه هردو به حرف اومديم ............ .و بلافاصله بدون اينكه چيز مشخصي گفته شده باشيم هردو دوباره سكوت كرديم .......... اما اين سكوت ......... زياد طولاني نشد ............. من به حرف اومدم و گفتم : ببين ............ من نمي دونم تو چي فكر مي كني ، كه نمي خواهي دست از ...................... خيلي آروم و مهربان حرفم رو قطع كرد و گفت : گوش كن احمد ......... خواهش ميكنم گوش كن ......... حس عجيبي بهم دست داد .......... جوري كه نتونستم به حرفم ادامه بدم ................ نگاهش رو به داخل فنجون قهوه دوخته بود و در حاليكه اشگ تو چشماش موج مي زد ادامه داد : من از تو معذرت مي خوام ........ حق با تو ........... من اشتباه كردم ................. غافلگير شدم ....................... اين سحر بود كه داشت اين حرفا رو مي زد ............... هاج و واج داشتم نگاهش مي كردم .............. اون به حرفش ادامه داد و گفت : البته اين به اون معني نيست كه من عاشق تو نيستم ............ هستم ......... بخدا هستم .............. ديوانه وار دوستت دارم........... اما متوجه شدم...........عشق پاك و معصوم نازنين ، اونقدر قوي هست كه من نتونم حتي جاي پاي كوچيكي تو قلب تو پيدا كنم .............. احمد ........... من الان اين حرفا رو از سر عجز و ناتواني نمي زنم .............. من آدم بدي هستم .......... من بد بار اومدم ................ من عادت كردم هرچي رو مي خوام بدست بيارم ..................... و بدست هم مي آرم ................. اما من ديگه نمي خوام تو رو از دست نازنين در بيارم ............... تو حق اوني ......... نه من .............. من عاشق تو ام .......... اما الان ديوانه وار نازنين رو هم دوست دارم ............... اون واقعا يه فرشته است ............... من نمي تونم اين كار رو با اون بكنم .......... من نمي تونم تو رو از اون بگيرم ........... براي اون از دست دادن تو يعني مرگ .................. من امروز موقع خداحافظي شما تو فرودگاه بودم ............... خيلي گريه كردم ...شايد به اندازه شما ................. من اومده بودم سايه به سايه ات حركت كنم و به دستت بيارم ..... .اما الان تصميم گرفتم فرانسه رو تركنم ............. مي خوام از اين جا برم و براي هميشه از زندگي تو خارج بشم ............. مي خوام پا روي قلبم بزارم و براي اولين بار از چيزي كه مي خوامش ................. با همه وجودم مي خوامش ....... دست بكشم ...................... به خاطر يه نفر ديگه .................. به خاطر نازنين ................. به خاطر نازنين ............ گلوم خشگ شده بود ، نمي دونستم چيكار بايد بكنم و چي بايد بگم .......... من خودم رو آماده يه مشاجره شديد و در گيري جدي كرده بودم ................ و حالا در مقابل كسي قرار گرفته بودم كه تسليم بود ............. سكوت ده دقيقه اي حاكم مطلق بود بين ما ............ اما من بالاخره به حرف اومدم و گفتم : نمي دونم چي بگم ........ من توي زندگيم بيش از هرچيزي ...... حتي زندگيم نازنين رو دوست دارم و حاضرم به خاطر اون هر كاري بكنم ........... من نمي تونم به هيچكس ديگه جز اون فكر بكنم ....... تو خودت هم خوب اينو فهميدي ..... اما ما مي تونيم دوستان خوبي براي هم باشيم ...... همونجور كه با آرام و فرشته هستيم ............. رفتن تو هم از پاريس دليلي نداره ......... بمون و با من و نازنين دوست باش ................ نازنين خيلي تو رو دوست داره .............. اون هميشه از تو و مهربوني ذاتي كه پشت اين چهره به ظاهر مغرور و خشن تو پنهون شده حرف مي زد ............... من هميشه به حرفهاي اون در مورد تو مي خنديدم .............. اون هميشه به من مي گفت ........... سحر يكي از بهترين دوستان من و تو هست و خواهد بود ............. من مطمئنم ............ سحر در حاليكه قطرات اشگي رو كه رو گونه هاش ريخته شده بود پاك مي كرد . گفت : يعني تو هنوزم حاضري منو بعنوان يه دوست .......... يه دوست صميمي ............... بپذيري ................. گفتم : البته اين خواست هردوي ما ..... هم من و هم نازنينه ............ پرسيد : درست مثل آرام و فرشته ........... گفتم : درست مثل اونها .................. 

 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:43 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.